ml> مادر امام زمان - چشمان منتظر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 مادر امام زمان - چشمان منتظر

مرحوم شیخ صدوق و شیخ طوسی روایت می کنند:
بشر بن سلیمان (ایشان از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان و ارادتمندان حضرت امام هادی و امام عسکری (ع) و همسایه آنان بوده ...است) می گوید: خادم امام هادی (ع) نزد من آمد و گفت: حضرت با تو کاری دارند من خدمت حضرت رسیدم.

ایشان نامه ای به خط فرنگی نوشتند و همراه با یک کیسه زر که در آن دویست و بیست سکه بود، به من دادند و فرمودند: به بغداد می روی و در فلان روز در لنگرگاه فرات حضور می یابی؛ هنگامی که اسیران را به ساحل آوردند، نظر کن به برده فروشی به نام عمرو بن یزید و مراقب او باش تا کنیزی را برای فروش بیاورد که دارای این صفات است. آنگاه حضرت خصوصیات او را بیان فرمود و اضافه کرد که آن کنیز نمی گذارد مشتریان به او نظر کنند یا به بدنش دست بزنند و می گوید: من باید خودم خریدارم را انتخاب کنم. در این هنگام تو پیش برو و نامه مرا به آن کنیز بده و او را خریداری کن. بشر بن سلیمان گوید:‌ مطابق فرموده حضرت عمل کردم. آن کنیز چون در نامه نگریست،‌ بسیار گریست و به عمرو بن زید گفت: ‌مرا به صاحب نامه بفروش. و سوگندها خورد که اگر چنین نکنی خود را هلاک می کنم.

بشربن سلیمان گوید: کنیز را با همان کیسه زر خریدم و چون به منزلی که در بغداد گرفته بودم، رسیدیم، آن کنیز نامه امام را بیرون آورد، آن را می بوسید و بر دیده می گذاشت. با تعجب گفتم: چگونه نامه ای را می بوسی که صاحب آن را نمی شناسی. او پاسخ داد: گوش فرا دار تا سرگذشت خود را برایت شرح دهم:

من ملیکه، دختر یشوعای، فرزند قیصر، پادشاه روم، هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفا، وصی حضرت عیسی (ع) است. هنگامی که سیزده ساله بودم، جدم قیصر خواست مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، پس جمع کثیری از علمای مسیحی و امرای لشکر و صاحبان منزلت را در قصر خود گرد آورد. به دستور او تختی بزرگ و جواهر نشان برای پسر برادرش مهیا ساختند و بتها و صلیبها را بر بلندی قرار دادند. آنگاه پسر برادر خود را بالای تخت فرستاد. اما چون کشیشها انجیلها را به دست گرفتند که بخوانند،‌ بتها و صلیبها سرنگون شدند و تخت واژگون گردید و داماد از تخت به زیر افتاد و بیهوش شد.

کشیش ها با دیدن این منظره به وحشت افتادند و از پادشاه خواستند تا ایشان را از این کار معاف دارد. جدم نیز این امر را به فال بد گرفت و به کشیشان دستور داد بار دیگر تخت را برپا کنند و صلیبها را به جای خود نهند. این بار برادر آن داماد نگون بخت را بر تخت نشاندند. باز چون انجیلها را گشودند و شروع به خواندن کردند، بار دیگر تخت واژگون گردید و بتها و صلیبها و داماد سرنگون شدند. مردم چون برای شب در عالم رویا دیدم: حضرت مسیح (ع) و شمعون و گروهی از حواریین، در قصر جدم جمع شدند و در جای همان تختی که برای داماد قرار داده بودند، منبری از نور نصب نمودند، منبری که از بلندی سر به آسمان می سایید. بعد حضرت محمد (ص) با وصی و دامادش علی بن ابی طالب و جمعی از امامان (ع) و فرزندانشان به قصر وارد شدند. مسیح با ادب به استقبال حضرت محمد (ص) رفت و آن حضرت را در آغوش گرفت.

حضرت محمد (ص) به مسیح فرمودند: ای روح الله! ما آمده ایم از ملیکه،‌ دختر وصیت شمعون، برای فرزندم خواستگاری کنیم. و اشاره کردند به امام حسن عسکری (ع) فرزند کسی که تو نامه ایشان را به من دادی ـ حضرت عیسی (ع) به شمعون نظر کرد و فرمود: شرافت دو جهان به تو روی آورده است. چون شمعون پاسخ مثبت داد، همگی بالای آن منبر رفتند و حضرت محمد (ص) خطبه ای خواند و با حضرت مسیح مرا برای امام عسکری (ع) عقد بستند.

صبحگاهان که سر از خواب برگرفتم، این رویا را برای جدم بازگو نکردم، اما از محبت آن خورشید امامت، صبر و قرار از کفم رفت، از خواب و خوراک بازماندم و بیمار شدم. هر جا طبیبی یافتند به بالینم آوردند، اما سودی نکرد. شبی دیگر در رویا دیدم: سرور زنان، فاطمه زهرا (س) به دیدن من آمدند و حضرت مریم همراه با هزار کنیز بهشتی در خدمت او بودند. پس حضرت مریم به من گفت: این بانو، سرور زنان و مادر همسر تو است. من به دامنش آویختم و گلایه کردم که فرزندش به دیدن من نمی آید. حضرت فاطمه (س) فرمود: چگونه فرزندم به دیدن تو آید. در حالی که تو مسیحی هستی. پس شهادتین را به من تعلیم داد و چون من شهادتین گفتم، مرا به سینه خود چسبانید. پس از آن، هر شب حضرت امام حسن عسکری (ع) را در خواب می دیدم.

بشر بن سلیمان پرسید: چگونه اسیر شدی؟

ملیکه در پاسخ گفت: شبی از شبها، امام حسن عسکری (ع) به من خبر داد که در فلان روز، جدت لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد و خود از پی آنان روان می شود، تو هم به صورت ناشناس، در میان کنیزان و خدمتکاران، از پی جدت روانه شو. من همین کار را کردم تا پیش قراولان لشکر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر نمودند. هنگامی که غنایم جنگ را تقسیم می کردند، مرا به پیرمردی دادند، او نام مرا پرسید؟ گفتم: من نرجس نام دارم. گفت: این نام کنیزان است؟

بشرین سلیمان گوید: او را به سامراء، خدمت امام علی النقی (ع) رسانیدم. حضرت به او فرمودند: چگونه خداوند به تو عزت دین اسلام و [ ...] شرافت محمد (ص) و اولاد او را نشان داد؟ او پاسخ داد؟ چه بگویم در مورد آنچه شما بهتر از من می دانید؟

حضرت فرمودند: مایل هستی ده هزار اشرفی به تو بدهم یا این که تو را به شرافت ابدی بشارت دهم. او پاسخ داد: من بزرگواری و سربلندی ابدی می خواهم. حضرت فرمودند: بشارت باد تو را به فرزندی که پادشاه شرق و غرب عالم خواهد شد و زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد، پس از آن که از ظلم و جور آکنده شده باشد.

پس حضرت خادم خود را خواست و به او فرمود: برو خواهرم، حکیمه را بیاور. چون حکیمه وارد شد، حضرت به او فرمود: این، آن کنیزی است که در مورد او با تو سخن گفتم. او را به خانه خود ببر و احکام دین را به او بیاموز. او همسر امام حسن عسکری (ع) و مادر صاحب الزمان (ع) است.
 

- بحارالانوار/ ج 51، ص 6-10/ ح 12/ با تلخیص و تصرف در عبارات؛

 - برای اطلاع بیشتر، رک: مهدی موعود، ص 8-14 حدیقه الشیعه / ص 709- 706، نجم الثاقب، ص 17-23 ـ منتهی الامال / ج 2/ ص 281-284)


نوشته شده توسط : منتظر ابا صالح

نظرات دیگران [ نظر]